امروز که بعد از قریب به ده سال، تماشای دوباره فیلم «نفس عمیق» پرویز شهبازی
برایم مقدور شد به این اتفاق نادر سینمای ایران بیشتر غبطه خوردم.
فیلم را برای کلاس عکاسی دانشجویان دانشگاه فردوس برده بودم و هفته ها است مجموعه
مباحثی را در شناخت درام و انواع آن با بچه های خوب این دانشگاه آغاز کرده ام که
این فیلم می توانست مصداق خیلی از گفتارهایی باشد که با بچه ها درباره درام در طول
این ترم داشته ایم. از جمله این که تنوع روایت در این اثر، آموزنده است و ساختار
شبه مستند آن جای تامل دارد.
امروز بعد از ده سال از تولید این فیلم، فرصتی است تا جریان موج نوی سینمای ایران
را که زمانی دربست در اختیار کارهای ابوالفضل جلیلی بود و بعدها علیرضا داوود نژاد
نیز تکلمه هایی درشکستن فرم های کلاسیک داستان گویی این سینما ارائه کرد، به تماشا
بنشینیم و حالا با چنته ای پر از فیلم های متعدد کاهانی و توکلی و… باز به این
برسیم که چه قدر «نفس عمیق» شهبازی کار خوب و متفاوتی است و عجب پرچم داری می کند و
به کل با تمامی آثار سینمای موج نوی مان در اواخر دهه هشتاد و ابتدای دهه نود
سینمای ایران متفاوت است و براستی می توان رگه های ساختار سینمای مدرن دنیا را در
این فیلم به تماشا نشست.
شاید دلیل این تفاوت یکه و تنها بودن فیلمی در حد و قواره های «راک» است با حضور
موکد موسیقی «راک» در جای جای فیلم. و همین طور یکی از اولین فیلم های ماست که کلا
در خیابان می گذرد و آدم هایش جایی جز خیابان ندارند. این ها تقریبا در سینمای پس
از انقلاب ما با این فیلم شروع می شود و از این بابت نمونه ای مثال زدنی است.
اما چه شد که این ها را نوشتم؟
فیلم از جهت سطوح کشمکش، اثری قابل تامل است و در آن سه سطح کشمکش های درونی، فردی،
و فرافردی را به خوبی می بینیم. مسیر حرکت قهرمان به سمت مقصود (در این فیلم مقصود
در آرزوهای بسیار کوچک و معمولی نسل دهه شصت کشورمان خلاصه شده است) مسیری پر از
شکاف است. شکاف هایی که شهبازی خیلی خوب به آن ها پرداخته است.
و از همه مهتر چیزی که در این فیلم تکانم می دهد لباس آبی قهرمان فیلم است که خط
کلفت زردرنگی آن را برایمان از همان ثانیه های آغازین فیلم متمایز می کند؛ از همان
تصاویر شبه مستند که کاملا باورشان می کنیم.
این لباس بار اول بر تن جنازه است! و چون معمایی بزرگ ما را رهسپار روایت تو در توی
داستان این فیلم می کند تا صاحب لباس را پیدا کنیم.
بعدها در جریان فیلم چندین بار با این لباس کاموایی مواجه می شویم که کاراکترهای
اصلی فیلم به تن خود می کنند. این نوع کارکرد ارجاعی یک عنصر (لباس کاموایی آبی) در
حقیقت یک «آنالپسیس» است؛ ارجاع مداوم به اتفاقی در روایت که قبل تر رخ داده است.
پس از کشف «مرگی مبهم» در همان فصل آغازین فیلم، تنها دستمایه تماشاگر یک لباس
کاموایی آبی است با خطی زرد. در نیمه های فیلم کامران (سعید امینی) این لباس را در
اتومبیل بر تن خود می کند. این جا حلقه گم شده فیلم به ظاهر افشا شده است و مخاطب
هر لحظه انتظار مرگی از پیش دیده شده را دارد.
اما با تعجب می بینیم که کامران در بیمارستان می میرد نه در سد کرج، و مهم تر این
که این لباس در فصل پایانی فیلم – توسط منصور (منصور شهبازی) – پوشیده می شود.
پس با این حال چه کسی مرده است؟ منصور یا کامران؟ و یا هر دو؟
رنگ آبی شال آیدا (مریم پالیزبان) نیز به نظرم تشبیه جالبی است که رنگ مشترک را به
عنوان یک خصیصه در این روایت بازنمایی می کند.
انگار فیلم به دنبال سرنوشت مشترکی است که با مرگ گره خورده است. مرگی تلخ در اعماق
تنهایی های نسل دهه شصت ایران.
برخورد جالب فیلمنامه با این عنصر در خور توجه است، بخصوص وقتی که می بینیم یک لباس
کاموایی آبی رنگ، در جایگاه یک شخصیت قرار گرفته است و نقشی دوشادوش آن بازی می
کند.