کیارنگ علایی خود را بیشتر عکاس میداند یا نویسنده، فیلمساز ، مترجم، مدرس و...؟
وتاثیر هر یک از این شاخهها بر شکلگیری رویکرد هنریتان چیست. کمی از جهان شخصی کیارنگ علایی برایمان بگویید.
من همیشه یک معیار برای خودم داشته ام، فرقی نمی کند نویسنده، فیلمساز، مترجم، مدرس یا چه و چه بودن، اگرچه دنیای هر کدام با یکدیگر کاملا متفاوت است و تجربه آن ها هر یک منحصر به فرد، اما این ها منصب است، جایگاهی است که انسان ها به آدم می دهند و توصیفی است که دیگران درباره عکلکرد ما در شاخه های مختلف دارند. به آن فکر نمی کنم. همواره یک الگو در ذهنم بوده است و آن این که به نظر من می توان دو انتخاب داشت: می توان پرده نشین بود مثل گلاب، و یا می شود شاهد بازاری بود: مثل گل. کدام را انتخاب می کنیم؟ اینکه بالا بنشینیم یا نه به جای روی رف نشستن، کف خیابان و در دسترس باشیم و زندگی را این طوری تجربه کنیم. من دوست دارم شاهد بازاری باشم. این شهود جایی در نوشتن به کار من می آید، خب، نوشتن شریف ترین شغل دنیا است، کاری برای خود با نهایت خلوت و فردیت. آن جا شاید بیشتر فردیتی را که می خواهم بتوانم برای خودم پیدا کنم، بعد از آن عکاسی است، هنرها هر چه قدر انتزاعی تر باشند بکرتر می مانند، من در سینما – که تی تا ساخت فیلم کوتاه سی و پنج میلیمتری هم تجربه اش کرده ام – این خلوت و انتزاع را کمتر یافتم، سینما یک تجربه جمعی است اما عکاسی نه. کاملا فردی است و به مختصات فرد وابسته است. به این دلیل کمتر سینما را ادامه دادم و عکاسی را بیشتر. ضمن این که در مسیر شهود همه چیز به هم پیوسته است، همه تجربیات، همه اشکال هنری. همه شان یک ستون دارد و آن ستون محور همه این ها است: گاهی در ترجمه خود را نشان می دهد، گاهی در تدریس، گاهی روی پرده نقره ای.اما دوربین عکاسی برای من یک «فرهنگ» است، درست مثل بازی، مثل آیین، رفتار با دوربین مثل حضور در یک آیین است. مثل مرگ که دوستش داریم و در عین حال از آن بیزاریم. اما برای آن با شکوه ترین مجلس را می گیریم و دور هم جمع می شویم و نسبت به آن با بالاترین احترام رفتار می کنیم. دوربین برای من آیینی است نسبت به عزیزترین چیزی که انسان دارد و هیچکس نمی تواند آن را از انسان سلب کند: واقعیت. ما می توانیم واقعیت را برای ایجاد نوعی از اطلاع دهی عمومی تکثیر کنیم.
برای من هنر، از فقدان ها سخن گفتن است، درنگ کردن روی چیزهایی که از دست داده ایم و می خواهیم دوباره به دست شان بیاوریم، اما نه با کیفیت قبلی، بلکه با ویژگی دیگر. مهم پرداختن و در مسیر بودن است نه هدف و رسیدن.حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس، در بند این مباش که نشنید یا شنید.
با توجه به این که شما در عرصههای مختلف تدریس، داوری، دبیری جشنوارهها، نمایشگاه گردانی و... فعالیت دارید، این پرکاری شما تاثیری در میزان تولید اثر هنری و یا تالیفات شما داشته است؟
ایران یکی از جاهایی است که پرکاری، حجم زیادی از سوتفاهم را به سمت شما روانه می کند. فکر نکنید این سوتفاهم مختص آدم های کم اطلاع و ناشی است، فکر نکنید این ها مال کسانی است که همیشه در حاشیه هنر عکاسی حاضرند، نه! هستند در میان حرفه ای ها و نام داران و بزرگان که بی دلیل و بدون هیچ عقبه و منطق و علتی، به شما انرژی منفی می دهند. من در این سال ها مدام در تیررس این طور نگاه ها بوده ام و اتفاقا بخشی از آن مربوط به برخی از نام های بزرگ عکاسی ایران است که بی دلیل و بی هیچ گفتگویی، با من زاویه دارند؛ در حالی که هیچگونه مراوده و همکاری و مناسبات ناموفقی بین ما اصلا وجود نداشته، اما رفتارها و گفتارهایشان را می بینم و متاسف می شوم. این اولین خاصیت پرکاری در سرزمینی به نام ایران است. بعد از این، پرکاری یک انتظار آرمانی نسبت به شما در جامعه ایجاد می کند: انتظاری که به شما اجازه نمی دهد خطاهای کوچک حتی انجام دهید. گویی در همه امور باید به آرمانی ترین شکل ممکن رفتار کنید، به این دلیل عملکرد شما در همه حالات مورد سخت ترین نوع قضاوت ها است. هر تلاشی کنید، کمتر از حد واقعی خود دیده می شود و انگار اصلا شما نباید کار معمولی انجام دهید؛ مثل همه که حق دارند تجربه کنند، شما این حق را ندارید. اگر درخشان ترین عکس ها را ثبت کنید، باز معمولی است، چون انتظار از شما آن قدر زیاد است که با این عکس ها اقناع نمی شود. این انتظار، انسان را خرد می کند. راهی برای آن یافته ام. خودم باشم و کاری را که دوست دارم انجام بدهم و مطابق خواست و انتظار دیگران مطلقا کار نکنم، چون خودم را در این پروسه از دست خواهم داد. فعالیت من در حوزه های مختلف عکاسی حلقه ای به هم پیوسته است و تاثیرش را روی نوشتار و فکر و ذهن من هم مستقیما می گذارد، در انتخاب مسوولیت ها و کارها بسیار سخت گیرم؛ چون جایی که احساس کنم چیزی از روح من آن جا خدشه دار می شود وارد نمی شوم، مخاطبان معمولا آن دسته از مسوولیت های مرا می بینند که آن ها را قبول کرده ام و بر اساس آن مرا قضاوت می کنند، جایی بیان نمی شود که من از قبول چه کارهایی و چه مسوولیت هایی پرهیز می کنم و ممانعت می کنم. ده ها داوری را قبول نمی کنم، دبیری برخی جشنواره های پیشنهادی را رد می کنم و....فقط به این دلیل که روح من امکان تکثیر در آن ها را ندارد، پس خودم را آلوده نمی کنم به چیزی که از جنس من نیست، اما این ها مطلقا جایی عنوان نمی شود و کسی این ها را رصد نمی کند.
در جشنوارهی «خانه دوست» شما خیلی خوب توانستید با یک نهاد دولتی-مذهبی همکاری داشته باشید و این امکان را تبدیل به فرصتی مطلوب برای اعتلای هنر عکاسی کنید، کمی در این باره توضیح دهید.
جشنواره خانه دوست قبل از آنکه همکاری با یک نهاد دولتی، مذهبی باشد یک فصل مشترک بود، اشتراکی میان نگاه نوینی که مدیر عامل وقت موسسه آفرینش های هنری آستان قدس داشت و ما. اگر چنین مخرج مشترکی نبود هرگز خانه دوست شکل نمی گیرفت، بماند که این هم پس از مرارت های بسیار و گذر از پیچ های وحشتناک اجرایی، درست در زمانی که وقت خوشه چینی اش بود، مسیرش عوض شد و من هم از ادامه همکاری با این نهاد استعفا دادم، چرا که آن نگاه مشترک به موضوع، دیگر وجود نداشت. اما به واقع آن چه هدف ما در تاسیس جشنواره خانه دوست بود پایه گذاری یک نگاه شاعرانه به موضوع زیارت بود، نگاهی که قبلا کمتر در این مجموعه کار شده بود، ما صرفا در پی سندسازی نبودیم، آرشیوها مملو از عکس های اسنادی بودند از آیین های مختلف زیارت، چیزی که جایش خالی بود این بود این وسط، انتزاع و تجرید بود که تاکنون به طور جدی وارد موضوع زیارت نشده بود، تلاش من و آقای علی ثابت نیا این بود که زیارت در جزییات دیده شود نه در کلیات. از همان اول بنایمان این بود که کمتر به سراغ عکس های مستقیم حرم بارگاهی برویم و اجازه دهیم نوعی از نگاه در جشنواره راه پیدا کند که در آن عکس ها در جایی جز حرم اتفاق بیافتند و زیارت به معنای شاعرانه و غایت قدسی اش نزدیک شود.عکاسان هم همه جوره اعتماد و مشارکت کردند و حاصل آن سال ها شد تولید شصت هزار عکس و بیشترین استقبال در میان جشنواره های ملی داخلی.
نگاه شما نسبت به جشنوارهها و تاثیرات مثبت و منفی آن بر فضای عکاسی معاصر در کشور ما چگونه است؟
جشنواره ها امری هستند مثل دیگر امور عکاسی؛ نه کمتر، نه بیشتر. بخشی از شاکله کلی عکاسی اند و به این دلیل مثل هر امر دیگری می توانند تاثیرات مثبت یا منفی داشته باشند، به نگاه ما برمی گردد و نوع کابری ما از آن. در سال های اخیر نگاهی که رایج شده یک مرزبندی میان جشنواره ها و روشنفکرها بوده، دیواری کشیده شده یک سمتش جریان روشنفکری عکاسی است که جشنواره ها را مذموم می داند و آن سمتش کسانی که در جشنواره ها شرکت می کنند. عکاسان جشنواره ای با روشنفکرها می ستیزند و روشنفکرها آن ها را دچار گناه شرکت در جشنواره ها می دانند، در حالی که شرکت در جشنواره بدوا نمی تواند گناه باشد، خیلی از عکاسان روشنفکر امروز، دیروز در جشنواره ها شرکت می کردند و به دلیل درخشش در همین جشنواره ها بود که شناسانده شدند. آن چه بد است توقف است. قائل شدن به جشنواره به عنوان تنها مجرای حضور است که بد است. این قطعا منفی ترین وجهی است که یک عکاس می تواند به خود بگیرد، نگاه خطرناک تر این است که جشنواره را معیار تشخیص کیفیت فعالیت مان بدانیم، و از آن بدتر جشنواره را محل درآمد زایی کردن، سیراب کردن روح هنری با رقابت مالی. این ها عوارض بد یک جشنواره است که البته تنها به ظرفیت و نگاه شرکت کننده ارتباط دارد، وگرنه همیشه فکر کرده ام جشنواره ها جای خوبی برای نمایش تک عکس های ماست، تک عکس هایی که هیچ کجا راهی برای نمایش و ارائه پیدا نمی کنند. جشنواره ها از نظر من یک واسط اند، میان فضای شخصی عکاس و نمایش حرفه ای در گالری ها. برای کسانی که امکان برگزاری نمایشگاه انفرادی در گالری ها را ندارند، راه کوچکی است جهت معرفی که با هزینه ای بسیار کم به دیوارهای گالری ها و موزه های دنیا راه پیدا کنند. به این دلیل موفقیت در هیچ جشنواره ای نمی تواند ادعایی را ایجاد کند، چون امری کاملا نسبی است و در چارچوب خود جشنواره فقط معنا پیدا می کند.
با توجه به این که شما چندین نمایشگاه در خارج از کشور برگزار کرده اید، از سختیها و موقعیتهایی که این برگزاریها در اختیار شما قرار دادهاند کمی برای مخاطبان ما توضیح دهید؟
من این بخت را داشتم که نمایشگاه هایم در اروپا همه گی در گالری های خیلی خوبی برگزار شد، منظورم از خوب فضای صمیمانه آن ها و میزبانی مخاطبان زیاد است.کیوریتور ها و مدیران این گالری ها هنرمندان خوبی بودند که درک درستی از عکاسی داشتند و فضای خوبی برای معرفی کارهای من ایجاد کردند، تعاملات بسیار خوبی صورت گرفت و من بیشتر از همه از این بابت خشنود بودم که در جریان چهار نمایشگاه انفرادی ام در اروپا، بدون «پیش داوری» قضاوت شدم؛ امری که اینجا و در ایران به ندرت با آن روبرو هستیم. بازخوردها با توجه به شهرها و اقلیمی که در آن نمایشگاه برگزار شد متفاوت بود، مردم فرانسه با مردم فنلاند متفاوتند و از آداب و رفتار و فرهنگ عامه متفاوتی از هم برخوردارند، در پاریس مردی با دوچرخه تمام شب های نمایشگاهم را به گالری می آمد و هر شب عکس های تکراری را با حوصله می دید، شده بود عضوی از خانواده عکس های من. یا بودند کسانی که از فرهنگی متفاوت، عمیق ترین برداشت را درباره ایران داشتند و نگاه مرا با ظرافت درک می کردند، این ها برای من خیلی با ارزش بود و مهم ترین چیزی که از این نمایشگاه ها برداشت کردم. همه نمایشگاه های من بدون صفر ریال کمک دولتی یا پشتیبانی هیچ نهاد و سازمانی و صرفا بر اساس علاقه و همت خودم برگزار شده است.
فضای آموزشی عکاسی را در دانشگاهها و آموزشگاهها چگونه میبینید؟
در یک کلمه: اسف بار. رنجی که از این می برم با هیچ چیزی قابل قیاس نیست. جمعیت غالب در کلاس، استاد را با کیفیت نمره دادن اش ارزشگذاری می کنند نه توان و کیفیت علمی اش، سخت گیری و اصول داشتن استاد نزد اغلب دانشجویان امروز امتیاز منفی محسوب می شود، پایان نامه ها اغلب وضعیتی اسفبار دارند و در پروسه صحیح پژوهشی قرار نمی گیرند، بماند که مرحله دفاع در مقطع کارشناسی هم از خیلی از دانشگاه ها حذف شده، در کلاس صدای استاد را ضبط می کنند، یک نفر جزوه می نویسد و بقیه از روی آن با گوشی هایشان عکس می گیرند، یادداشت های روی تخته کلاس را عکس می گیرند، استاد را اسکن می کنند از همه سمت ها، روزهای متوالی از استاد در دایرکت اینستاگرام سوال می پرسند و بعد نتیجه: هیچ! ترم بعد همه چیز را فراموش کرده اند و دوباره از اول. دنبال «شور»ی می گردم در کلاس های دانشگاه که به ندرت پیدا می کنم. گاهی دریکی دو نفر. مرز بین پختگی و ادعا بسیار کم است، زیاد می بینم دانشجویانی که با حصول به کارشناسی یا کارشناسی ارشد عکاسی آن چنان مدعی می شوند که شروع می کنند به زیر سوال بردن همه اعضای خانواده عکاسی، و البته که هستند معدود دانشجویانی که پختگی و دانش شان را با حکمت در هم می آمیزند. نکته ای که همواره به آن اشاره کرده ام این است که آموزش متاثر از گفتمان های مسلط در فرهنگ هر کشور است، و چنین گفتمانی برای تازه بودن و تاثیر گذاشتن همواره به روح تازه ای نیاز دارد، روحی که به طور دائمی باید در آن دمید، و با رخوت و تکرار و مفاهیم سنتی غیرکارآمد و اطلاعات قدیمی نسبتی ندارد.
عموما آخرین چیزی که در کلاس باید درس داد «عکاسی» است و دانشجو باید حداقل به زبان، ادبیات و فلسفه آشنایی داشته باشد، باید مطالعات آن ها را در این حوزه ها تقویت کرد و سپس عکاسی درس داد. در درس عکاسی نیز باید توان عبور از شاتر، روزنه، ایزو، ترکیب بندی و ادیت را در بچه ها پرورش داد و آن ها را با دل مشغولی به این نکات بدیهی سنتی خفه نکرد. روح تجربه آزمایی را در آن ها تقویت کرد و آن ها را دعوت کرد به فهم این که عکاسی چه طور وارد جهان معاصر شد. کشف باید در کلاس صورت بگیرد. در غیر این صورت با نمایشگاه های تکراری، عکس های کلیشه ای، کارهای کپی از روی دست اینستاگرام، و یک نگاه تحقیرآمیز نسبت به کار هنرجویی روبرو خواهیم بود که با ساده انگاری، هنرجو را در طبقه پایین تری قرار می دهد. توسعه نگاه مدرک گرا در این سال ها از بدترین اتفاق ها بوده، چه در میان دانشجو و چه در پذیرش استاد. به این ها اضافه کنید نگاه اقتصادی برخی از مجموعه های غیر انتفاعی را که نه تنها به سرنوشت دانشجو فکر نمی کنند، که معلم می آورند با ساعتی پنج هزار تومان.
علاوه بر این، نابود کردن انگیزه ی مدرس، خلاقیت کشی، تنبیه به جای تشویق هم که جای خود را دارد. دو خاطره برایتان بگویم: در این سال ها دو بار توسط یکی از مسوولین دانشگاه مورد مواخذه قرار گرفته ام، بار اول به خاطر اصرارم بر تهیه دوربین اس ال آر در کلاس کارگاه عملی عکاسی در ترم پنج کارشناسی بود که این مسوول محترم مرا کنار کشید و تذکر داد که به بچه ها اصرار نکنم برای خرید دوربین و با همان موبایلشان عکاسی کنند، بار دوم برای چاپ کتاب مجموعه آثار عکاسی دانشجویان دانشگاه بود که از من خواسته شد دیگر این کار را نکنم!
کیارنگ علایی در وضعیت چهارم گیلان را «صبر بزرگ» عنوان کردهاست؛ این صبر از همان جنس صبوری در برابر ناملایمات و قدرناشناسیهاست؟ چگونه از كنار اين حواشى ساختگى در فضاى عكاسى و فضاى مجازي مرتبط با آن عبور مى كنيد؟
آن نیست، اما آن را هم تلویحا در خودش دارد. گاهی فکر می کنم علاقه وعشق ما چیزی جز صبوری کردن نیست. یک صبر تمام در سکوت. اما به واقع صبر ذکر شده در متن، قبل از هر چیز یک جور صبر بدنی است، صبوری در مقابل آن چه اقلیم بر بدن آدم ها تحمیل می کند، شرجی و باران و مه. زیست دائم در چنین اتمسفری بی نهایت دشوار است، اما آدم های این خطه عموما بی هیچ شکایتی به همه اصول زندگی خود وفادارند و ذره ای شانه خالی نمی کنند، وقتی بدون دوربین عکاسی به مردمان گیلان نگاه می کردم، دوست داشتم با وجودشان یکی شوم، چرا که وجودشان فقط صبر بود و مناعت. نمونه بارز و ساده اش را در شالی کاری می بینیم، در پرورش و نگهداری توم ها. قرار نبود من مستقیما به این ها بپردازم، من آن جا گزارش گر رسانه نبودم، حتی یک عکس از شالی کاری ها ثبت نکردم، یا تمام مناسباتی که در لایه ظاهری و اولیه زندگی در گیلان به چشم می خورد. به نظر من این نوع عکاسی، به دلیل تکرار بیش از اندازه اش، دچار کم توجهی، کلیشه و ملال تکرار خواهد شد و به چیزی ضد هدف خود تبدیل خواهد شد، این بود که در متن اشاره کردم به «صبر بزرگ»، و در عکس ها کوشیدم فضاهایی را بازنمایی کنم که محصولات این صبر یعنی: تنهایی، عزلت و مناعت طبع به صورت کاملا کمینه گرا دیده شود. در این مسیر همراهی خانم نازیلا نوع بشری مدیر گالری آران در درک و قوام بخشی به این گزینش از بخت های من بود که نصیبم شد.
اما در مورد بخش دوم سوال شما: فضای مجازی را باید شناخت، قواعد بازی خود را دارد، اگر نشناسیم،آن وقت سکنات آدم های فضای مجازی ما را مدام دچار شوک می کند، به این دلیل سعی من بر این است که از حواشی فضای مجازی بیشتر چیزی یاد بگیرم، در کشور ما هم این حواشی جور دیگری هستند، چون از لایه های بسته و منقبض شده فرهنگ عبور کرده اند و یکباره توانسته اند رها شوند؛ با یک نیروی ذخیره شده وحشتناک. عموما پیشرفت و فعالیت، تنها به این دلیل که پوسته هنجارهای اجتماعی را می شکند، حسادت آور است، و حسادت برای من یک معنا دارد: تو پیروز بوده ای، و فرد یاد نگرفته است پیروزی تو را جشن بگیرد، پس با این زبان دارد پیروزی تو را به تو یادآور می شود تا یک موازنه منفی را ایجاد کند. ممکن است فکر کنیم چه قدر آزار دیدن بد است اما حقیقت آن است که کسی که آزار می بیند تنهاتر می شود و به خودش بیشتر تکیه می کند، اما آزار دهنده ممکن است یک عمر پشیمان باشد و پریشان حالی داشته باشد. حالا کدام یک بهتر است؟ پشیمانی یا اتکا به خود؟ عموما وقتی مقابل این آزارها قرار می گیرم با خودم فکر می کنم که چه خوب که ذهن من از این زباله ها خالی است و چه قابل ترحم است کسی که ذهنش را با این تخریب ها و تفرقه ها پر کرده، حتما جایی از زندگی اش خشم، نفرت یا کمبودی شدید را تجربه کرده، وقتی کودک بوده، توی نظام تربیت خانوادگی اش، توی مدرسه شاید تحقیر شده، اما آن چه به سمت من پرتاب می کند در نهایت به نفع من است، چون فقط و فقط مرا مستقل تر و قوی تر می کند. البته که ایپیدمی رایج این است که افراد ناکامی های خود را در شما دنبال می کنند، شما مسوول ناکامی ها و شکست های دیگرانید، اپیدمی رایج تر این تصور است که شما شایسته آن چه دارید، نیستید و باید کنار بروید، فلسفه پشتش این است که برو کنار تا من دیده شوم!
ما همیشه اخبار موفقیتها و فعالیتهای موثر شما در مسیر هنر و عکاسی را دیده و یا شنیدهایم، آیا تا به حال در این مسیر شکست را هم تجربه کرده اید؟
زایش ها از پس شکست ها می آیند، اگر می نویسیم به این دلیل است که فقدانی را تجربه کرده ایم و با نوشتن، داریم بار آن فقدان را می اندازیم روی دوش زندگی تا بتوانیم فراموشش کنیم. من معتقدم اثر هنری به معنای اصیل و ناب خود شکل نمی گیرد، مگر این که هنرمند در یک شیبی غلتیده باشد، در یک پیچ تند افتاده باشد و شکستی را متحمل شده باشد. شکست ها هستند که زندگی را درخشان می کنند و اصل وجودی ما را به ما نشان می دهند. در شکست ها است که ما چیزی را در خودمان کشف می کنیم که پیش از این و دراقبال ها ندیده ایم.
شما تألیف و ترجمههای متعددی راجع به عکاسی داشتهاید. چه اهدافی را از انتشار آنها دنبال میکنید و آیا کتابی آماده و در دست انتشار دارید؟
جهان به طرز هولناکی غریب است و نوشتن، شاید تنها مامنِ زیستن در این هولناکیِ غریب باشد. فرقی نمی کند؛ دیدن یک گربه تنها که از بخت بدش در شهری به دنیا آمده که حیوانات در آن حقوقی ندارند، یا مرگ یک عزیز همه این ها خودِ غربت است. غربت را درجه بندی نمی کنم، یک نفر آن سوی دنیا از یک اشتباه پزشکی می میرد و محروم می شود از زیستن؛ همه این ها قاعده ی خاک اند، برای همه شان دل انسان سخت می فشرد. عموما نوعی از پوچی می ریزد روی سرمان وقتی در مقابل هولناکی های غریبی قرار می گیریم که ذهن عدالت خواهِ محدودِ ما، پاسخی برای این تبعیض نمی یابد. هر بار که مشغول نوشتن یا ترجمه ای شده ام، زمان، خودش را به شکل یک سوم شخص مفرد نشانده است کنارم. حالم طوری بود که انگار هنوز قبل است، هنوز خیلی قبل هاست. کودکی ها است، یک جور بی زمانی است. و خب! نوشتن هنر تراش دادن کلمات است؛ ساعت ها، روزها و ماه ها. ممکن است این تراش دادن جزییات دیده نشود، کم دیده شود، درک نشود اما خودت که می دانی کجاهای روح ات در این تراش مدام، شکل عوض کرده اند. برای من نوشتن شکلی از پرداختن به جزییات است: یک حوصله بلند در زمانه ی بی حوصله گی و شتاب. و خب! تکثیر شدن به انسان احساس خوبی می دهد، احساسی سرشار از غلتیدن در روح آدم های مختلف. این که چیزی را بخوانی و بعد ببینی یک آدم دیگر عینا مثل تو فکر می کند. این غایت نویسندگی است، نزدیکی مخاطبی که نمی شناسی اش.
در تالیف و ترجمه کم کارم. ترجمه ها معمولا دو-سه سال زمان می برد چون من مترجم حرفه ای نیستم و بنا به علاقه به زبان، یک کارهایی می کنم. کتابی که هم اکنون در چاپخانه است و مراحل چاپ و صحافی را توسط نشر حرفه هنرمند می گذراند، کتاب نقره ای است که تاریخ فشرده عکاسی است به همراه افزونه های متعددی که به این کتاب افزوده ام، ارجاع های تصویری متعدد و روایتی از جریان های عکاسی از آغاز تا سال 2000.
در مواجهه با مجموعهی «وضعیت چهارم»، در ابتدا با عکسهایی مواجه میشویم که علیرغم مستند بودن آنها درگیر فضایی بیزمان و بیمکان میشویم و متن کنار تصاویر چیزی نیست جز اشارهی مستقیم به زمان و مکان؛ کمی دربارهی این مجموعه و تعلیق آن برای ما بگویید.
من عکاسی خودم را به تمامی در زیر مجموعه عکاسی مستند قرار نمی دهم. عکاسی مستند برای من تعریف مشخصی دارد، اگر چه این تعریف، با آن چه در فضای عکاسی ایران تعریف شده متفاوت است. در فضای عمومی عکاسی ما، با سهل انگاری نسبت به عکاسی مستند برخورد می شود، نهایتا آن را رونوشتی از واقعیت می دانند ، اما عکاسی مستند فق این نیست و این برخورد، وجاهت و منزلت عکاسی مستند را برای من کم می کند، من در برخورد با موضوعات شیوه خودم را دارم، شیوه ای که خودم رفتار می کنم اما تبلیغش نمی کنم و در کلاس هایم مطلقا تدریس اش نمی کنم، این شیوه برای من است، لحن من است و پارامترهای آن از نوع زندگی و چیزهایی که دوست دارم بیرون آمده است. برای من، قبل از هر چیز عکاسی مستند با این دو معیار سنجیده می شود: اول «طرح پرسش»، دوم «اقناع گری». پس از این عکس مستند باید «مساله» داشته باشد، این که بگوییم واقعیت بکر، دست نخورده، توی فتوشاپ نرفته که نمی شود عکاسی مستند. کدام واقعیت بکر است؟ دوربین در همه حال دارد واقعیت را تحریف می کند، پس بکارت به عنوان پسوندی توصیفی برای واقعیت، وجود خارجی ندارد. چون دوربین در همه حال واسط است و تغییر دهنده، حتی اگر ما نخواهیم یا اجتناب کنیم از هرگونه تحریف، باز هم این واسطه گری آغاز تغییر واقعیت است و واقعیت در هیچ حالتی بکر نمی ماند. برای من عکاسی مستند گونه ای از عکاسی است که فردیت عکاس در آن قابل تشخص نباشد، گزارش دهنده است نه مفسر، پیام آن صریح و بدون پیچیدگی است و بی درنگ درک می شود، خودبسندگی ویژگی اصلی عکاسی مستند است و هدف این نوع عکاسی اصلاح طلبی است، یک نوع عکاسی کاملا کاربردی که برای بایگانی در زمان مناسب است. با این تعابیر، عکس های من به سختی در حوزه مستند جای می گیرند یا اگر هم بگیرند همه آن ها را نمی توان در این زیر مجموعه حساب کرد، عکاسی برای من ادامه مسیری است که در داستان نویسی دارم، در واقع شکلی از کالبد داستان نویسی ام را در عکاسی تجربه می کنم، این شکل با ذهنیت و ایده همراه است و واقعیت را صورتی خیالی می بخشد. عکس های وضعیت چهارم هم از این قاعده مستثنی نیستند اگر چه بعضی از آن ها کندیدند، بدون فکر و بدون ایده و با قاپیدن لحظه همراه هستند.
در مورد نقش کانونهای عکس و انجمنهای مردم نهاد عکاسی و نقاط قوت و ضعف آنها چه نظری دارید؟
خوب است هرگونه توسعه قانون مند عکاسی اگر محل کسب و درآمد نشود! زیر سایه قانون و با شعار قانون مداری و مردم داری نباید کاسبی کرد. در ایران کانون های عکسی داریم که متولین آن، از نان سفره همسر و بچه هایشان می زنند تا چراغ کانون روشن بماند، با کمترین پشتوانه مالی، جلسات بزرگی برگزار می کنند که مهم ترین خاصیت اش صمیمت است، صمیمیتی که در همه ارکان آن کانون عکس دیده می شود، سخن از من و ما در این کانون ها نیست و همه بچه های کانون در پی سیراب کردن تشنگی علاقه مندان به عکاسی اند؛ بی هیچ انتظاری. و در ایران انجمن های مردم نهادی هم داریم که از هر چیزی فقط وجه درآمدزایی اش را می بینند، همه جا هم غر می زنند که ما چه قدر بی پولیم! اما بیشترین پول ها را از شهرداری و مجموعه های دولتی می گیرند و کمترش را صرف آموزش می کنند. به پشتوانه مجوزی از استانداری با ارشاد و مجموعه های تحت مدیریت ارشاد ستیز می کنند و برای هر برنامه ساده ای فقط به بهانه مردم نهاد بودن پول می گیرند و بعد بیلبوردهای شهرداری را پر می کنند با عکس هایی که در یک اردوی عکاسی تولید شده و اساسا وجاهت نمایش روی بیلبوردهای شهری را برای میلیون ها شهروند ندارد. / گفتگو: پریسا فهامی