مرگ می تواند چهره زیبایی داشته باشد، مرگ می تواند لباس صورتی به تن داشته باشد و به ما زل زده باشد. مرگ مساله ماست، چرا که مردگان هیچ مساله ای ندارند، ما هستیم که می دانیم می میریم و این آگاهی، زجر و پاداشی توامان است: زجر به آن دلیل که هراس از مرگ همچون امری جهان گستر با ما نفس می کشد و پاداش از این بابت که ساعت و کیفیت مرگ مان را خبر نداریم. این دوگانه گی، ما را دائما به خواست و انکار زندگی رهنمون می شود. پاهایمان با تمام قوا زمین را می خواهد و از سوی دیگر آن چنان زندگی را سبک و بی ارزش می پنداریم که گویی به اجبار به آن تن داده ایم. مرگ در هر شکل و آیینی از یک چیز خبر می دهد: محدودیت های شدید ما بر تسلط بر ذات طبیعت. من نرجس خانعلی زاده را نمی شناسم، چهره او معصومیت، هوش و زلالی ده ها دختری را دارد که هر ترم در دانشگاه با آن ها مواجه می شوم و حرف ام همیشه با آن ها یک چیز است:«خودتان قدر خودتان را بدانید.» این سیما برای مرگ کم بود، مرگ او غمگینم کرد و در این بیست و سه روز از مرگش نیز از ذهنم نرفت. این که او بوی بوته های چای را استشمام نخواهد کرد، تالاب سوستان و بام سبز و امیر کلایه را نخواهد دید و برای کسی کلوچه لاهیجان نخواهد خرید، جانم را سوگوار می کند و تنها چیزی که پذیرش مرگ این اولین پرستار قربانی کرونا را برایم آسان می کند این است که به قول «هانس کاروسا» نجوای آواز خدا را فقط زمانی می شنویم که برای همیشه خاموش شده باشیم. امروز ظاهرا سخت ترین کار دنیا برای مردم ما در خانه ماندن است؛ به سختی کار در معدن، و بیش از همیشه اندیشه ی غلط «مرگ برای دیگران است، من که نمی میرم» با سرعت زیادی در حال گسترش است. این که برای مردگان اکانت های متعدد اینستاگرامی بسازیم و همه فیلدهای ویکی پدیای آن ها را تکمیل کنیم فضیلتی نیست. شمع های روشن را مراقبت کنیم و نسبت به نرجس های زنده احساس مسوولیت کنیم.