همیشه فکر کرده ام غایت چیزها چیست؟ لغزیدن در روح آدم ها؟ یا درک بی واسطه شان بی هیچ قرارداد و معامله ای؟ یا شاید بی واسطه دوست داشتن آدم ها بدون نمایش و جلوه گری؟ یک بار که برای خودکار روی میز که جوهرش تمام شده بود گریستم، تازه یادم افتاد که همه ما در شکم ماهی گیر افتاده ایم و تنها عده ی کمی از ما می توانند پدر ژپتو شوند و از ته آن سیاهی بیایند بیرون و خشک چوبی را جان دهند. پدر ژپتو غایت پدرهای دنیاست؛ انسان کامل، هنرمندی در انزوا، کسی که تا سر حد ممکن در بازیگوشی ها و بوالهوسی های معشوق، تنبیه شد و صبورانه و مکرر، او را پذیرفت. همیشه فکر کرده ام دنیا جایی پشت تخیلات ماست و به این دلیل هیچ تفاوتی نیست میان دقیقه ها خیره شدن به یک لیوان، روی میز خاک گرفته ای در ماسوله یا تماشای آبشار نیاگارا در غروب، و فرقی ندارد زیر آسمان کجا بودن، شهود در کوچه های درکه و خیابان شانزلیزه به یک میزان قابل دریافت است، همان طور که قایق سواری روی تالاب روستای صراخیه خوزستان یا تالاب های ونیز. چیزی درون ما باید اتفاق بیفتد، لرزشی، تمنایی، فرو ریختنی، تا قوه تخیل بتواند تا انتهای سرنوشت اشیا برود و حواس ما بیش از آن که به دنیای بیرون باشد، معطوف به درون خودمان باشد. خلاصه آن که عطار در تذکره جنید بغدادی کامل ترین چیز را می گوید: «یک روز دل من گم شده بود، گفتم الهی! دل من باز ده. ندایی شنیدم که ما دل بدان ربودیم که با ما بمانی، تو باز می خواهی با غیر بمانی».
ممنون که هذیان های مرا می خوانید. عکس را هم «فاطمه تفتی» ثبت کرده؛ یکی از دخترهای گل کلاس عکاسی دانشگاه فردوس مشهد، برای موضوع انزوا.