اندر حکایت کلاس های آنلاین دانشگاه

تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۹ اول خرداد



عکس: فاطمه احمدی
 
افتاده ایم ته چاهی. بی طناب و قلاب.
خانم صدای مرا می شنوید؟
- اس.....م....ند....بلن....قط.....دا...
نوری نیست، صدایی نیست. زیر نگاهیم اما.
خانم میکروفونت رو روشن کن، من فعالش کردم.
- چجوری؟
بزن روش، آبی می شه.
- من دندون دردم، نمیتونم صحبت کنم.
شما خانم پس صحبت کن.
- من موقعیتشو ندارم، میام توی ایسنتا باهاتون صحبت می کنم.
منو می بینید الان؟
- نه استاد، ده دقیقه است دهانتون بازه و زبونتون روی هوا فیکس شده و شکل دراکولا شده اید.
دراکولا کامپیوتر را ری استارت می کند که زبانش درست شود و لوزه هاش دیده نشود. این وسط و درست همان لحظه، آموزش می آید و برای معلم غیبت می زند. می نویسد:
14:16
یعنی من این زمان «آمدم، نبودی، رفتم». به همین دقت!
بر می گردم به کلاس، یک نفر از بچه ها پیام نوشته: پ کو پ؟ استاد خودت ساکتی یا ما نداریم ات؟
 به جای بیست نفر، بیست و شش نفر سر کلاس اند اما چهار نفر غایب اند! می خواهم از محمد رجب زاده درس بپرسم، آی دی اش را فعال می کنم، سه تا محمد رجب زاده سر کلاس اند. بی خیالش می شوم و سراغ سارا می روم، دو تا سارا سر کلاس اند اما هیچ کدام جواب نمی دهند. از خیر سوال می گذرم و درس می دهم. عاطفه 17856 ده بار تقاضای ورود به کلاس می زند و من هی وسط درس، تایید می کنم و باز از کلاس خارج می شود و تقاضا می دهد. می رسم به «لویس هاین». زنگ در خانه را می زنند، از بچه ها عذر می خواهم و کلاس را ترک می کنم، دختر کوچکی پشت آیفون است، به زور به دوازده ساله ها می ماند، لهجه دارد و نمی توانم بفهمم چه می خواهد. یک چیزی را مدام تکرار می کند. بر می گردم به کلاس، هنوز از «ویلیام کلین» عبور نکرده ام که مرد جوانی پشت آیفون، کفش شماره چهل و سه می خواهد. من هنوز سه شماره باید بزرگ شوم تا کفشم به این آقا بخورد. بر می گردم به کلاس. یکی از بچه ها پفک می خورد و پفک هایش می ریزد اینور توی صورت من. یکی از بچه ها تصویر من را با دستمال عینک نایس تمیز می کند. بالاخره درس تمام می شود. تمرین را می دهم و خداحافظی. منتظر عکس های بچه ها در اینستاگرام می شوم، عاطفه 17856 اینجا سیمپاتی 65871 است، عکس هایش را می فرستد و جواب می دهم. ساعت سه شب است، صدای یکنواخت جارو از کوچه می آید که روی بدن آسفالت کشیده می شود. کمی آنورتر، دو میدان پایین تر، زنی دستکش های لاتکس کوچکش را از پنجره ماکزیما بیرون می اندازد. رفتگر به دستکش ها می رسد و با خودش فکر می کند کاش این ها لارج بود. 


www.kiarangalaei.com
© 2023 All Rights Reserved. Kiarang Alaei | Development By : sinam