معلمی کار اندوهباری است؛ جهتدهی و دنبال کردن جمع بزرگی از بچه های مشتاق و
علاقهمند و سپس تنها ماندن. چرا که این بچهها یا میروند دنبال زندگیشان و
روزهای کلاس برایشان بهعنوان یک حافظهي نوستالژیک باقی میماند، یا جذب بازار
کار حرفهای میشوند و حسرت هنرشان را میخورند، و یا روانهي جایی میشوند که قدر
دانسته شوند.
در همهي این مدلها «رفتن»ی هست که معلم را تنها می گذارد.
معلمی کار طاقتفرسایی است؛ چون مزد ندارد. حداقل اینکه مزدش خیلی کمتر از آنی است
که باید باشد. پرداختی یک ساعت آموزش به یک معلم درجه یک، گاه کمتر از هزینهای است
که معلم باید بابت سرویس تاکسی رفت و برگشت در تهران پرداخت کند. و مهمتر از همه
اینکه همیشه در هر کلاس، عدهای -هر چند قلیل- هستند که سالهای نوری با آن چه معلم
میگوید فاصله دارند، و معلم باید شوق پرتاب شدن به دنیایی جدید و دست کشیدن از
عادات روزمره را در آنها ایجاد کند.
اسماعیل عباسی «معلم» است و به وضوح با تمام شناسههایی که دربارهي یک معلم
میتوان سراغ داشت، انطباق دارد. کار معلمیاش را میکند، خودش را نمینمایاند،
برایش مهم نیست در چه مکان و فضایی معلمی میکند، بلکه ثمرهي کار و نقش «معلمی»
برایش اهمیت دارد. دستمزد هفتاد هزار تومانی هم برای تدریس در یک ترم گرفته است و
این باعث نشده که از این کسوت دور شود. او یک معلم تمام عیار است و به این دلیل از
هرگونه تشریفات، تعارفات و القاب نامأنوسی که این روزها در فضای عکاسی موج میزند
پرهیز میکند. وبلاگ او مجموعهای از مفاهیم آموزشی است که به سادهترین زبان توضیح
داده شدهاند و انگار این وبلاگ موظف است به غیر عکاسان نیز، اطلاعات واضح و کاملی
را ارائه کند و هیچ مخاطبی (اعم از تخصصی یا غیر تخصصی) از آن دست خالی بازنگردد.
با آن که انسانی است متعلق به دوران آموزش سنتی، اما هرگز از انطباق و همسایگی با
دنیای تکنولوژیک امروزی دست نکشیده است. نه گارد آدمهای سنتی را میگیرد و نه ابا
دارد از اینکه حوصلهي تایپ وُردِ نوشتههایش را ندارد و دخترش «تللی» آنها را
تایپ میکند. معلمی است بهروز در روزگاری که به خصیصهي «بهروز بودن معلم» در
نظام آموزشی وقعی گذاشته نمیشود. در کارگاههای مدرسین جوانتر شرکت میکند و
آنقدر متواضع است که در وبلاگش مینویسد: «من یك سپاسگزاری بدهكار جناب نعما روشن
هستم كه در كارگاه یك روزهي لایتروم در فرهنگسرای نیاوران افتخار شاگردیشان را
داشتم و خیلی از او آموختم.»
در خانهاش به روی هنرجویان باز است و عمومً بچههایی که از راههای دور و نزدیک
مایل به تبادل نظر با استاد هستند، در خانه، ایشان را ملاقات میکنند. این نیز یک
رفتار مدرن است که اسماعیل عباسی را از طبقهي معلمان سنتی جدا میکند، بهخصوص آن
که وقتی به خانهاش برای طرح مساله یا کسب مشورت میروی، با لباسی آراسته و رسمی –
انگار که بخواهد به میهمانی مهمی برود – حاضر میشود.
نقش معلمی او آن قدر گسترده است که وقتی به عنوان داور در جشنواره ای حاضر است که
بر روی عکس های آنالوگ چاپ شده قضاوت صورت می گیرد، عکسی از یک عکاس به نام را فقط
به این دلیل که چاپ بسیار بدی دارد و آن عکاس باید نسبت به چاپ اثرش نیز برای ارسال
به یک جشنواره، حساسیت و دقت داشته باشد، کنار می گذارد و این پیغام را از طریق
دبیر جشنواره به آن عکاس می رساند.
انسانی است به غایت حساس! بی آن که این ویژگی، نمود بیرونی در شخصیت او داشته باشد
و موجب تکدر اطرافیانش شود. اما عمدتاً رنج حاصل از عدم درک توسط برخی از مردمان را
در خود میریزد و روزها و ماهها با این موضوع درگیر است.
وقتی پس از سالها فعالیت مستمر در مجله ای به نام در ایران، از آن مطبوعه کنار
گذاشته میشود، میگوید: « آبدارچی یک مؤسسه که سالها آن جا کار کرده، وقتی برکنار
میشود حداقل یک جایی یک تشکرِ ناچیزی ازش میکنند، اما اصلا انگار نه انگار که من
سالها برای این مجله زحمت کشیدم.»
این گلایهي اسماعیل عباسی بیش از آن که در پی تلنگری به فقدان قدرشناسی و دیده
نشدن نقش پررنگ او در آن مجله باشد، نگرانیای در خود دارد. اسماعیل عباسی در
مسولیتی که در آن مجله بر دوش او گذاشته شده بود، جواب تک تک نامهها و پیغامهای
رسیده را میداد. نقش بزرگی در هدایت قشری داشت که از طریق این مجله با دنیای عکاسی
در ارتباط بودند و کمتر در فضاهای مجازی فعالیت میکردند. کنارهگیری اسماعیل عباسی
از این مجله یعنی قطع این ارتباط معنوی و اتصال عظیم میان این معلم و انبوه مشتاقان
بی امکانات سراسر ایران که تنها راه ارتباط و رشدشان این مجله بود.
به این دلیل در مصاحبهاش پس از برگزاری یازدهمین دوسالانهي عکس ایران اشاره
میکند کهارتباط با خوانندگان را بیش از هر چیز دوست دارد.
مخاطبانش آن قدر برایش مهماند که وقتی در میانهي حجم کارهای اداریاش فرصت بازدید
از نمایشگاههای دعوت شده را ندارد در پستی در وبلاگش مینویسد: « افسانه، بیتا،
زهره، سپیده، سحر، سمیه، عسل، گلناز، نسترن، نگار، نگین، یاس، متاسفم كه به دلیل
جلسهي موزه، به افتتاحیهي نمایشگاهتان نرسیدم. عكسهایتان را قبلا دیده بودم.
آرزوی موفقیت برایتان دارم.»
و برای جوانی که قصد دارد در کنکور ارشد، رشته عکاسی را انتخاب کند، منابع غیر قابل
دسترس و مهم را کپی و صحافی می کند و به نشانی آن جوان پست می کند تا سهمی در حضور
یک جوان خلاق در آینده عکاسی کشورش داشته باشد.
دغدغهي او اما متعلق به جامعهي عکاسی است، وقتی در پی برگزاری نمایشگاه «چشم
درون» توسط سیف الله صمدیان، نقدهای تندی بر این نمایشگاه و عملکرد صمدیان منتشر
میشود، این بیانصافی را تاب نمیآورد و در وبلاگش مینویسد: «اغلب پزشكان در مورد
درمان بیماریها تقریبا متفقالقولند جز یك بیماری كه ظاهراً هنوز علاج و درمانی
برایش نشناختهاند. این بیماری جوری است كه چشمان فرد مبتلا دیگران را میبیند اما
خودش را نمیبیند. حتی در آینه نقش راستنما هم قادر به دیدن خود نیست. اسم این
بیماری را بعضیها گذاشتهاند برونبینی و دروننبینی! بیماران مبتلا، چشم برونشان
تیزبین و چشم درونشان تقریباً ناكار است. شیپور هم خوب میزنند. خیلی راحت ضعف
برگزاری فلان جشنواره را متوجه میشوند، به آسانی ایرادهای نمایشگاه دیگران را
متوجه میشوند. از مجله یا كتابی كه دیگران منتشر كردهاند كلی ایراد میگیرند.
متوجه عیب سخنرانی دیگران میشوند و بیدرنگ شیپور برمیدارند و مینوازند. اما اگر
خودشان سمیناری برگزار كرده باشند، یا مطلبی به زیور طبع آراسته باشند پر عیب و پر
ایراد، به دلیل ابتلا به بیماری فوقالذكر توازن معرفتیشان ناگهان به هم میخورد.
فرهنگستان كه از پرداختن به مسائل ادبی خسته شده است پس از پژوهشهای فراوان در
علوم پزشكی، نام این بیماری را «خود درازبینی و دگر ریزبینی» پیشنهاد كرده است. خوب
این بار فرهنگستان مینیمالیستیك برخورد كرده و مثل دراز آویز زینتی به جای كراوات
تركیب بلند پیشنهاد نداده است.»
در جایی دیگر به همان زبان سمبولیک خود مینویسد: « برای داوری دعوت شدهام. دوست
جوان و نوپایی را هم میخواهند برای داوری عکسهای همان جشنواره دعوت کنند. دوست
جوان میپرسد، ایرادی ندارد من در کنار شما باشم. میگویم اصلاً. البته خیلی از
دوستان چنین چیزی را برنمیتابند. من اعتقاد دارم برای حمایت از جوانترها و برای
انتقال تجربه به آنان چنین موقعیتهایی باید فراهم شود. بعدها خودم هم او را برای
داوری دعوت میکنم. همین دوست در فرصتی که هوای آن سوی آبها را استنشاق میکند و
بر میگردد حالا دیگر باید به او یادآوری کنیم که حال ما جهان سومی ها را بپرسد!
چرا که نه؟ ان شائ الله خدا قسمت کند ما هم که از کرج آن سوتر نرفتهایم برویم و
هوای آن سوی آبها را استنشاق کنیم و یکی دو تا اهل هنر ببینیم و بیاییم و خود
سابقمان را قبول نداشته باشیم. ما که زورمان به کسی نمیرسد اما حداقل میتوانیم
خودمان را قبول نداشته باشیم؟ مگر نه؟»
اسماعیل عباسی یک انسان اخلاقمدار است و تقریبا چیزی بیش از اخلاق، در اولویت
زندگیاش نیست. در اغلب کارگاههایی که برگزار میکند، به اخلاقمداری در عکاسی
تاکید میکند و اغلب موضوعات منتخبش برای کارگاه ها، حول این محور است. بارها در
دبیریهایش در جشنوارههای عکس کودک دیدهام سرنوشت عکسی که خلاف قوانین جشنواره
ارسال شده یا احیاناً با مفاد آییننامه تطابق ندارد را تا انتها پیگیری میکند و
در حضور داوران، با آن عکاس کم سن و سال تماس میگیرد که فلانی سایز عکسات چرا
اینگونه است؟ یا چرا این عکسات را با پاسپارتو ارسال کردهای؟
در داوری طولانی و پر چالش یازدهمین دوسالانهي عکس ایران، وقتی میبیند تعداد
بالایی از عکسهای رسیده رد شده است و شاید داوران به دلیل استمرار در دیدن عکسها
در یک فرصت کوتاه و فشرده زمانی، عکسهایی را بهتر است دوباره مورد بازبینی قرار
دهند، پس از اتمام جلسات داوری، دوباره آنها را فرا میخواند: ساعت شش عصر یک روز
گرم پاییزی است و همهي داوران بنا بر دعوت دبیر، در کتابخانهي موزهي هنرهای
معاصر جمع شدهاند. اسماعیل عباسی، خودش به تنهایی چیزی در حدود ده هزار عکس رد شده
را تک به تک مرور کرده است و حدود یکصد و پنجاه عکس را از میان رد شدهها، انتخاب
کرده و روی زمین چیده است تا داوران در فرصتی دوباره، آنها را مورد بازبینی مجدد
قرار دهند که مبادا حقی از عکسی تضییع شود.
همین روند نیز در جلسات داوری دوسالانهي دوازدهم نیز اتفاق میافتد، وقتی عکسهای
ارسالی، هم میتوانند در دستهي عکسهای مستند بگنجند و هم در ژانر عکسهای خلاقه.
از این موضوع چهرهاش به هم میریزد و معلوم است که احساس میکند باید با تعاریف
عکاسی در فراخوانها کاری جدی صورت گیرد. با داوران مشورت میکند و از دغدغههای
آموزشیاش میگوید که تکلیف تعریف عکس خلاقه را چه کنیم؟ و چه مصادیقی را برای
تبیین آن در اختیار مخاطبان بگذاریم؟
دیدن این مرد با گردنبند طبی به خاطر دردهای دیسک گردن، از تلخترین صحنههای
روزگار است. انگار که شاخهای از درختی تناور فرو افتد، یا کودکی مادرش را در یک
پارک شلوغ گم کند؛ بند دل آدم پاره میشود وقتی استاد را اینگونه میبیند. اگرچه
باید هزار بار شکر کرد که اسماعیل عباسی در شصت و هفت سالگی قرصهای بسیار کمی
میخورد، عصا به دست نمیگیرد، کفش اسپرت میپوشد، و میکوشد بیش از همه، دیگران را
درک کند، حتی اگر نامی از او نبرند. باید قبول کرد که فراسوی منطقهای روزمره فکر
کردن و خلاف جهت آدم های محدود و مغرور حرکت کردن، تنهاییهای عظیمی نیز به همراه
خواهد داشت.