نگاه مستور به آدمها نگاهي سرشار از طراوت و حس نوع دوستي است. در آثار او اگر
چه تيغ تيز نابرابري و بيعدالتي به سوي آدمهاي درمانده قصه نشانه ميرود، اما
آنها را هرگز از سير و سلوك در طريق خاص خود باز نميدارد. در واقع درماندگي آدمها
در آثار «مستور» پيش از هر چيز در تقابل با محيط پيرامون شان شكل ميگيرد. جهان
پيرامون آدمها در اين آثار دنيايي تلخ، گزنده و بيرحم است اين فضا بدون آن كه به
«سياهي» بزند و يأس آور باشد اندوهناك است .
«پدرم مرد اما بيف استروگانف نخورد. فيله ينيون نخورد. نان پاپادام نخورد. اگ برگر
و مرغ كنتاكي نخورد. لب به پيتزا نزد و هرگز نفهميد كه لابستر و رست بيف چيست. پدرم
مرد اما هرگز مشروب نخورد . لب به سيگار نزد. حتي اسم ماري جووانا را نشنيد. پدرم
هفتاد سال عمر كرد اما رستوران چلسي را نديد. هرگز نديد كه در رستوران گلدن فودز چه
طور برگهاي كاهو را با كارد سلاخي ميكنند. نديد چه طور گوجه فرنگيها را كشتار
ميكنند مرد و نديد گارسونها چه طور باقيمانده غذاهاي روي ميز را توي سطل زباله
خالي ميكنند. پدرم مرد، اما دسر غذايش هيچ وقت آيس كريم يا كارامل نبود . دو دانه
خرما بود.» (1)
گزندگي اين دنيا در سايه آدمهاي سپيد و عاشق مسلك قصه قوام مييابد؛ آدمهايي كه
اغلب شخصیت اصلی داستان نیستند، اما به واسطه وجود آنهاست كه خشونت پنهان جهان
داستانی مستور، خود را آشكار ميسازد. اين شخصيتهاي فرعي در داستانهاي «مستور» به
مانند نشانهها و رمزهايي هستند كه فضاي حاكم بر زندگي شخصيتهاي اصلي را ترسيم
ميكنند و اين چنين است كه قهرمان درمانده قصه در جهاني به دنبال نور و عشق ميگردد
كه در آن گوجه فرنگيها را «كشتار» مي كنند و برگ هاي كاهو «سلاخي» ميشوند. این
تعبیر، نهایت ظرافت مستور را نسبت به عشق نشان می دهد و به مثابه ایماژی ظریف می
ماند که در آن نگاه نویسنده به خشونت حاکم بر جهان را تبیین می کند. اما درماندگي
اين قهرمانان در داستانهاي «مستور» نه از عجز و ناتواني آنها در تقابل با دنياي
پيرامون كه تنها و تنها بواسطه وجود يك خاصيت بارز در آنهاست ؛ «عشق».
حالتي كه آدمهاي قصه به شدت به آن دچار هستند و اين عشق بر همه چيز زندگي آنها
سايه افكنده ، آنچنان كه قهرمان قصه با وجود بيكاري و گرسنگي حاضر ميشود به جاي
حقوق ماهانه اش يك كارتن كتاب بگيرد.
«عشق » در آثار «مستور» اگر نگوييم مهمترين، بايد گفت كليدي ترين عنصر مشترك قصهها
است عشق در آدمهاي قصه، ابتدا به شكلي كاملاً زميني تجلي مييابد؛
«دخترك كتاب شعري خريد و آنقدر رفت و آمد كرد كه عاشقش شدم. از وقتي كه عاشقش شدم
ديگر حواسم جمع نبود. براي خانمي كه كتاب «هنر آشپزي» را ميخواست «تأملات دكارت»
را از قفسه بيرون ميآوردم يا به پيرمردي كه دنبال «اصول باغباني» بود «مثنوي
مولوي» را نشان ميدادم. به جاي چيدن ويترين يا شعر ميخواندم و يا براي فروغ نامه
مينوشتم.» (2)
اين عشق، آرام آرام از قالب زميني خود بيرون ميزند و در روح شخصيتها سرريز
ميشود؛
«وقتي شاطر عباس نانهاي داغ را توي دستهاي مهتاب ميگذشت دلم ميخواست جاي شاطر
عباس بودم. وقتي مهتاب نانهاي داغ را لاي چادر گلدارش ميپيچاند دلم ميخواست آن
نانهاي داغ باشم، وقتي مهتاب به خانه ميرسيد و كوبه در را ميكوبيد هوس ميكردم
كوبه در باشم.» (3)
آنگاه عشق تمام روح قهرمان قصه را در مينوردد و او را به نقطهاي ميرساند كه هويت
خويش را در وجود معشوق ميشناسد.
و يا در قصه « در چشمانت شنا ميكنم و در دستهايت ميميرم» كه نويسنده به بيان
فلسفي اين مضمون ميپردازد و شخصيت فرعي قصه باز به توصيف دنياي خاص قهرمان قصه كمك
ميكند ؛
«روزي به پدرم گفتم انگار مهتاب رو در روي من ايستاده است اما او را نميبينم.
انگار با مشت بر روحم ميكوبد اما وقتي در را باز ميكنم كسي نيست… گاهي انگار در
كليات من ريخته شده اما در جزييات من نيست. گاهي گويي در جزييات من جاري است اما در
كليات غايب است. گاهي من از حضور او در خودم گيج ميشوم. آخ گاهي گويي او منم، من
اويم. پدرم گفت : درست مثل خداوند.»
در داستان بلند «روي ماه خداوند را ببوس» ، پارسا شخصيت غايب داستان كه محور تلاش و
تكاپوي شخصيت اصلي «يونس» است نيز درگير حالت شديدي از اين عشق است. نكته جالب توجه
در اين داستان درگيري همه آدمهاي قصه با وجوهي از عشق است. آنها بدون اين كه خود
بدانند، به واسطه اين درد مشترك گردهم ميآيند و هر يك براي ادامه راه از ديگري وام
ميگيرد.
«عشق» در اين داستان و در داستانهاي كوتاه نويسنده آن چنان با تقدس و ظرافت طراحي
ميشود كه گويي نويسنده از پشت پردهاي كه ميان خود و معشوق است به بيان آن
ميپردازد و هرگز به خود اجازه نميدهد لحظهاي اين پرده را كنار بزند و به همين
علت است كه معشوق در اين آثار به واسطه مورد عشق واقع شدن، آن قدر جايگاه رفيع و
دست نيافتني ميگيرد كه هر لحظه ميتوان آن را به ظهور نشست و هر لحظه او را غايب
دانست. در چنين نگاهي ، نه تنها عشق به پاي «وصل» قرباني نميشود كه همواره با
فاصله و هجران معنا مييابد.
«جمله معشوق است و عاشق پرده ای / زنده معشوق است و عاشق مرده ای» (4)
«ابهام» عيني ترين وضعيتي است كه چنين عشقي در آدمهاي قصه ایجاد ميكند. اين ابهام
از ارتفاع بلند عشق ميآيد كه قهرمان قصه، ناتوان از درك آن است. اين حالت در طراحي
جلد دو کتاب از آثار نويسنده (عشق روي پياده رو) و (روي ماه خداوند را ببوس) به
ظرافت اعمال شده است. پرتره مبهم صورت، يكي در نور مهتاب (عشق روي پياده رو) و
ديگري آميخته با رنگي ملتهب (روي خداوند را ببوس) از اين ابهام سخن ميگويند. اوج
دردمندي و غربت قهرمان قصه را كه ناتوان از درك عشق نابي است كه به او عطا شده،
نويسنده در اشكي توصيف ميكند كه در چشمان قهرمان قصه جمع ميشود اما هرگز سرازير
نميشود؛
«در تاريكي كوچه، دو قطره اشك توي چشمهاي يونس جمع شده بود اما نميريخت» (5)
در «روي ماه خداوند را ببوس» مضمون مورد علاقه «مصطفي مستور» خود را از نخستين
صفحههاي داستان آشكار ميكند ، آنجا مه «مهرداد« با دست خط بدي روي ميز كلاس جمله
I Love You را حك ميكند.
نويسنده از همان آغاز با تك گوييهايي كه به كرات در فصول متمادي داستان از زبان
راوي «يونس» گفته ميشود ذهن خواننده را به رابطه ميان عشق زميني و آسماني سوق
ميدهد.
در فصل اول داستان، راوي مبهوت از شلوغي و هياهوي سالن فرودگاه و ارقام و حروفي كه
روي تابلوي راهنماي پرواز به گردش درآمده اند با خود ميگويد : «خداوندي هست؟»
لحظاتي بعد، راوي در گوشهاي از سالن فرودگاه بچه منگلي را كه كلهاش به شكل غريبي
بزرگ است مشاهده ميكند و با خود فكر ميكند :
«احتمالاً خداوندي وجود ندارد». اين تك گوييها كمي بعد، از حالت انتزاعي خود بيرون
آمده و با ديالوگهايي ميان يونس و شخصيتهاي ديگر داستان بدل ميشود. در اينجا
نويسنده برداشتهاي خود را كه عمدتاً از سير تجربي – فلسفي نويسنده در دنياي اطرافش
بر آمده، محتاطانه بازگو ميكند :
«اگر خداوندي در كار نباشه مرگ پايان همه چيزه و در آن صورت زندگي كردن با فرض وجود
خداوند كه نتيجهاش دوري جستن از بسياري لذتهاست باتوجه به اين كه ما فقط يك بار
زندگي ميكنيم،واقعاً يك باخت بزرگه» (6)
اما نويسنده در مقابل اين سوال فلسفي و پيچيده كه شايد به اندازه تعداد مخلوقات خدا
برايش پاسخ باشد به مسائل پيش پا افتاده و سطحي اشاره ميكند كه پاسخ «علم» براي
آنها، تنها «نميدانم» است.
«اگه خداوندي هست پس اين همه نكبت براي چيه ؟ اين همه بدبختي و شر كه از سر و روي
كائنات ميباره واسه چيه ؟… اين همه كودك ناقصالخلقه تاوان چه جيزي را دارند پس
ميدن» (همان داستان ) و ديالوگهايي از اين دست كه راه به جايي نمببرندو شايد در
ذهن خواننده نيز اندك رغبتي براي اين سوال بزرگ كه «خداوندي هست؟» ايجاد نكند!
اما نويسنده آنجا كه از مستقيمگوييهاي خود دور ميشود و به ارتباط «يونس» و
«سايه» و عشق ميان آن دو ميپردازد به پيوندي ظريف دغدغههاي راوي «يونس» (نويسنده)
و موضوع پاياننامه «سايه» دست مييابد. «مكالمات خداوند و موسي» موضوع رساله
«سايه» است حلقه ظريفي كه به اتصال اين مسأله ميانجامد رابطه موسي با خداست. موسي
از خداوند تقاضاي ظهور كرده بود و نيازمند تجلي عيني او بر كوه طور بود. حالا اين
نياز و احتياج در تك تك شخصيتهاي داستان و بيش از همه در راوي «يونس» وجود دارد.
در واقع داستان بلند «روي ماه خداوند را ببوس» شرح مكاشفه همين مساله است؛ عشق موسي
به خدا اما در بستر جامعه قرن بيست و يكمي! در چنين مكاشفهاي (كه باز بر پايه عشق
بنا شده ) نبايد توجه كرد اگر يك راننده ساده تاكسي آنگونه در جستجوي خدا قرار گيرد
كه حتي صداي نيايش سوسكها را هم بشنود . از زيادهگوييها و اشارات مستقيم و اضافي
نويسنده كه اثر را گاه تا حد يك متن شعاري تنزل داده كه بگذريم (گفتگوي تلفني
مهرداد با دختر كوچكش جووان، و گفتار طولاني سايه با يونس در فصل 20 داستان) اين
مكاشفه عاشقانه به سرانجام موفقي ميرسد. «يونس» فارغ از هرچيز ، رها از مسئله
خودكشي «پارسا» و دغدغه «مهرداد» و حتي فارغ از معشوق خود «سايه» ، در يك پارك خلوت
به كودك كمك ميكند تا بادبادكش را به آسمان بفرستد. اينجا همه چيز از كندن و رها
شدن از قيود زميني سخن مي گويد. فرستادن بادبادك به آسمان نيز مبين اين نكته است.
همانگونه كه در رساله «سايه» خداوند در وادي مقدس برموسي تجلي ميكند و به او
ميگويد كه كفشهايش را از پا بيرون بياورد و به گونهاي از موسي ميخواهد رها از
هر تعلق و عشقي باشد. شخصيتهاي داستان «روي ماه خداوند را ببوس» در خلال رفتار، كنش
و درگذر از رويدادهاي پيرامون خود تعريف ميشوند. نويسنده هيچ كوششي در پررنگ كردن
نقطهاي مثبت و كمرنگ كردن وجهي منفي از شخصيت اعمال نميكند. آدمهاي داستان هريك
شخصيتي مستقل دارند و اين استقلال باعث شده به طور هماهنگ در كليت اثر سهيم باشند.
در اين مورد ميتوان به شخصيت راننده تاكسي در فصل 17 داستان اشاره كرد.
فضاي حاكم بر داستان بلند «روي ماه خداوند را ببوس» همان فضاي مبهم و پر رمز و راز
قصههاي كوتاه مجموعه «عشق روي پياده رو» است. اينجا نيز حكايت درگيري ابدي آدمها
با عشقي تازه از راه رسيده و ناشناخته است. هرچند عشق پارسا به مهتاب كه جز در 3
فصل انتهايي داستان بازگو نشده، با شتاب و پراكندگي پرداخت شده و عجولانه مينمايد.
رابطه پارسا و مهتاب قرار است نمودار عشقي ظريف باشد اما جز به بيان الكن حسي شديد
در پارسا (و نه مهتاب) نينجاميده است.
شايد در دسترس بودن آدمهايي كه به نوعي از اين عشق آگاه بودهاند و در فصلهاي
انتهايي داستان به كمك يونس ميآيند (مثل شهره بنيادي در اصفهان و يا حضور مكرر
مهتاب از پشت خطوط تلفن) و اطلاعاتي كه در انتهاي داستان باعجله به خواننده داده
ميشود در پرداخت ناوفق اين رابطه سهيم باشند.
فضاي خشني كه آدمهاي داستان در آن ميزيند همچون داستانهاي كوتاه نويسنده حاصل
زندگي در دنياي مدرن امروز در سايه قطبهاي قدرت است. قهرمانان داستان «روي ماه
خداوند را ببوس» در طبقات پنجم، هفتم، نهم و … برجها ميزيند. «پارسا» خود را از
طبقه هشتم يك برج كه به توليد حشرهكش خانگي ميپردازد به خيابان پرتاب ميكند،
«يونس» براي گرفتن اطلاعات بيشتر در مورد «پارسا» به «بايرام» همكلاسي او مراجعه
ميكند و محل كار «بايرام» سلاخخانه است.
موقعيت راوي «يونس» نيز به گونهاي است مدرك ، شغل ، شهرت و حتي آيندهاش به معماي
خودكشي «پارسا» گره خورده، يونس درجايي ميگويد :
«بعد از كرور كرور كتاب خواندن حالا اگر نتواني براي اين سوال يك پاسخ علمي و جامعه
شناسانه پيدا كني مدرك دكترايت را نخواهي گرفت و ميشوي يك تحصيل كرده ابتر كه نه
تنها كتابي منتشر نخواهي كرد، به شهرت هم نخواهي رسيد و آدمي كه مشهور نيست وجود
ندارد. يعني وجود دارد اما فقط براي خودش نه ديگران، و كسي كه فقط براي خودش وجود
داشته باشد تنهاست. و من از تنهايي ميترسم .» (همان داستان)
عنصر ناپايداري در طرح آثار مستور دو بار ظاهر ميشود. بار اول زماني است كه آدمها
دچار همان عشق عجيب و مرموز ميشوند و با ردوم زماني است كه وضعيت معشوق به مخاطره
ميافتد كه معمولاً از اتفاقي ساده و پيش پا افتاده حاصل ميشود.
تعمق مستور بر جزئيات ساده زندگي و مرتبط ساختن آن با كشمكش شخصيتها از نكات
برجسته آثار اوست.
پانوشت ها:
(1) و (5) : داستان كوتاه «در چشمانت شنا ميكنم و در دستهات ميميرم»
(2) و (3) : «عشق روي پياده رو» – مصطفي مستور – انتشارات كوير ، 1377
(4): مولوی
(6) : «روي ماه خداوند را ببوس» – مصطفي مستور – انتشارات مركز ، 1379