گرای پنچاه و پنج متفاوت ترین داستان مجموعه و سرشار از ایماژهایی است که سال ها
است در داستان های کوتاه نویسندگان کشورم، حسرت خواندن شان را داشتم و به جد می
توانم بگویم بعد از مرحوم «بیژن نجدی»، این خصیصه را در کمتر داستان ایرانی دیده
بودم.
داستان در فضایی میان مرگ و زندگی درنوسان است و لحن داستان و فضاسازی آن به گونه
ای است که هر لحظه، مخاطب را در برزخی میان واقعیت و خیال قرار می دهد.
«دیروز سه تا مرده قدیمی پیدا کردم. پایین چال آب»
این جمله کوتاه افتتاحیه کافیست تا در داستان بلغزیم و بدانیم که مرگ در فضای این
داستان، امری طبیعی است ،چرا که راوی به قدیمی شدن اجساد اشاره می کند و هیچ نجات
دهنده ای هم در کار نیست.
«نقشه شهر را کوبیده ام به دیوار اتاق. منطقه شمالی زیر برف است»
شناسه های داستان مبهم اند و عامدانه اطلاعاتشان را با خست تمام به مخاطب ارائه می
کنند. از شهر یه عنوان مجموعه ای آشنا از رفت و آمد ها و داد و ستدهای معمول، چیزی
نمانده جز یک نقشه، که راوی آن را به دیوار کوبیده است.
او تک و تنها در طبقه هشتم برجی است که برف حتی آن را هم می خواهد بپوشاند.
تنها دارایی های راوی، اجساد بی جانی هستند که از آن ها برای آتش زدن و گرم نگه
داشتن اتاق خود استفاده می کند. اما در این میان یک جسد را نه برای سوختن که برای
زیستن انتخاب می کند.
محبوبه نام جسدی است که راوی آن را برای گسترش خیالات و اوهام خویش بر می گزیند.
داستان به روایت ظریف یک آدم گرفتار در چنگال مرگ، و جسدی به نام محبوبه می پردازد
که تنها تکیه گاه راوی است و رابطه ای عجیب بین آن دو شکل می گیرد.
جسد شروع به رشد می کند، اما نه رشدی انسانی ، که آرام آرام تبدیل به ذهنیات راوی
می شود. در حقیقت راوی ادامه حیات خودش را در جسد – محبوبه – دنبال می کند و می
کوشد از او موجودی بسازد که بزودی در آب های گرم رها شود: به یک ماهی تبدیل شود!
ستیز طبیعت با راوی که آن را در برف شدید گرفتار کرده است و نگاه ماوراء الطبیعه ای
او به انسان، موجب می شود دیالکتیکی زیبا بین مرگ و زندگی در این داستان بوجود آید:
نگاهی که کمابیش مرا به یاد خانم «شهرنوش پارسی پور» و داستان های بلندش انداخت.
«باله های محبوبه رشد کرده اند. عین ماهی های آب گرم… باله ها را اندازه می گیرم.
صبح، ظهر و شب. قبل از شروع سردباد. امروز دو بند بزرگ شده اند.»
محتوم نبودن سرنوشت راوی – علیرغم تلاش بی پایانی که برای زندگی می کند – این
داستان را اثری متفاوت در میان داستان های دهه های اخیر کشورمان کرده است.
او به یک رانده شده از شهر – و از تکنولوژی – می ماند و هیچ وسیله ارتباطی ندارد و
ده کوره ای که در آن گرفتار است، نیز دارد در برف مدفون می شود.
طبیعت در داستان های پیمان اسماعیلی پذیرای آدم های پناه آورده به خود نیست. آن ها
را پس می زند و دوباره راهی شهرهای متمدن می کند، حتی اگر عقوبتی دشوارتر در
انتظارشان باشد.
داستان گرای پنجاه و پنچ سرشار از ایماژهایی است که فضای سوررئال قصه را قابل باور
می کنند. جزییات خواندنی و پرهیز از ارائه کلیات توسط نویسنده، داستان را به یک
منبع الهام خوب برای همه آنانی که به دنیای تصویر علاقه مندند تبدیل می کند.
امیدوارم شما هم بخت خواندن این داستان را داشته باشید.