امید در پس قابهایی بسیار ساده
روزهایی که درش نفس میکشم، روزهای تنگ. بعضا تاریک و گاهی هم روشناند. من در خاورمیانه
به دنیا آمدهام، از مادری که ثواب ازدواج سر دیگ نذری پزان را به همهٔ عالم نداده.
از پدری که رنج کارگری و محنت جنگ به دوش دارد. چشم که باز میکنم همهٔ دوستانم هم
به این اوضاع به دنیا آمدهاند. با دنیایی از نیازها و کمبودها. تحریمها، عقده و
حسرتها.
نیمچه درسکی خواندیم و قد کشیدیم و سبیلی و جایگاه و دفتر دستکی. برو بیایی برای خودمان
تراشیدیم. چه قیمهها… چه قورمهها… روزمرگی و زندگی را شروع کردیم و آستین به هنر
آلودیم و… دربدر دنبال آرمانشهرمان گشتیم. همینکه فهمیدیم جز ایران هم جایی برای تماشای
این دختر کوچک منظومه شمسی هم هست، بلیطی و هتلی و دوربینی و شلوارک مارک دار و… لای
آنهمه النگ دولنگ فانتزی (که بعدها به ایران هم سرازیر شد) کسانی را دیدم، که جور
دیگری زندگی میکردند. حرفهایشان، رفتارشان، تولیداتشان… کمی چشم باز کردم و دیدم،ای
دل غافل… از همان جنس آدمها در همین سر زمین گربههای رام نشدنی خودمان هم داریم،
چه بسا کسانی هستند که همهٔ ادا و اصولشان، رفتار و منش و معیشتشان و… فقط برای صرفا
خواب و خوراک و تولید نسل و افتخار کرسی دانشگاهی داشتنشان نیست.
انگار دردی دارند. از ظاهرشان پیداست رنجها کشیدهاند تا به مرتبهٔ اهل درد شدن، برسند.
محتوای فکر و ذهن و عمل و خروجیهایشان گویی چیزهایی نیست که با اکتساب علمی و عملی
به چنگ هر آشفته ذهن پریشان احوالی بیاید. انگار هر دوره از گذار نسلهای پی در پی،
آدمهایی مبعوث میشوند تا آن اصالت ناب نگر و پاک انسانی را به دغدغههای انسان همان
دوره باز گو کنند. حرفهایی که مردم عادت، از بیانش ناتوانند. کمبودها… غصهها… حرمانها…
آرمانها… صفات حسن… پاک بازی… آزادگی… اینها همه حرفهای دل بشر در ادوار مختلف است.
دردهای همهٔ ادوار بشری، یکی است. تنها ادبیات آن دوره است که باعث شده شکل و شمایل
آن حروف بنا به اقتضای اتمسفر زیستی آدمهای آن دوره، تغییر کند. اما این دلیلی بر یکسان
نبودن کلام مشترک انسانها نیست. به تحقیق آنچه باعث بیان و احیانن دستگیری از اختلال
فراموشی اصالتهای ناب بشری در ادوار مختلف است، یک زبان مشترک است. زبان هنر.
تنها و تنها زبان هنر بود و هست که بیغرض و یگانه توانسته این اشتراک را بین همهٔ
اقوام بشری از بدو رجعت آدم به زمین، حفظ کند.
اگر چه این ابزار دست همگان بوده و هست، اما تنها کسانی به آن درد مشترک بیهویتی پرداختهاند
که آزمون بعثت بیطرفی نگاه هنری را گذرانده باشند. وگرنه این ابزار با اینهمه تنوع
نگاه آدمهای مدعی این مسیر، میباید زودتر از اینها به گستردگی آلام بشری دست مییافت
و دستگیری میکرد، اما نکرد و نکرده است. و در نتیجه دیگر آنهمه بیهویتی و درد به
نسل امروز و فردا منتقل نمیشد. اما این فقط یک آرمان بود. سطح توان و قدرت سِیر کنندگان
مسیر جناب هنر، متنوع و محدود بود. آدمهای بسیاری قدم به این مسیر میگذارند. تا جاهایی
هم پیش میروند. اما نقطهٔ تشخیص دردمندی نوع بشر، یک نقطهٔ اوج است. یک تخصص است.
یک جایگاه غیر قابل دسترس است برای همگان.
رسیدن به جایگاه ساده انگارانهٔ بیان همه فهم پذیر دردهای بشر، مشق ماهرانه و پیروی
از مکتب اصیل بیغرض بودن و داشتن هویتی ناب و سفرهای پاک، بر گرفته از اتصال به پیر
خردمندی لازم است. از آنجا که خود هنر برای هنر، زایش و خلق پاکی هاست و نفی همهٔ زوائد
اخلاقی، پس هنرمند ناب نگر با بهره گیری از این صفات، میتواند به سادگی درد دوران
خود را به شیوهای قابل درک و پذیرش، بیان و ارائه کند.
در چاردیواری تنگ و کم سوی گالری شماره شش تهران، علیرغم همهٔ معاندتهای جامعهٔ بیهدف
بیرون، اتفاقات عجیبی رخ میدهد. قابهایی روی دیوارهای سفید و خستهاش مینشیند. سادگی
قابها و نگاهها و حرفها… نشانگر یک امید است. و آن مستحیل نبودن فکر پاک در این
آشفته بازار زنبیل به دستان است. هنوز هم میشود دید، رسولانی را که با نهایت اخلاص،
در چند قاب سادهٔ خالی لخت و سرد، حرفهایی از نوع نیاز شاید چهل هزار سالهٔ بازگشت
آدم به زمین میزنند. حرفهایی که هر کسی با هر زبان و ادبیات و اعتقاد و… با جان مینوشد
و بند از بند بدنهای خستهٔ ترافیک زدهاش باز میشود و کمی به خود و تنهاییاش و بیتوشه
بودنش فکر میکند. و این درست همان نقطه است که رسالت هنریاش نام دادهاند.
این عرجوزه و زنجمورههای یکی از همان دردمندان خیابانگرد بود که تشنگیاش را به
تماشای آن قابها آورد و سیراب برگشت. خواننده این چند خط شکسته، مدیون است اگر فکر
کند نگارنده در مورد «کیارنگ علایی» و عکسهایش چیزی گفته باشد به مصداق:
به غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست