«دهلیز» بهروز شعیبی قرار است فیلم اشک آور و سوزناکی باشد.
قرار است با الگوی کلاسیک هپی اند روایتش را ببندد.
قرار است کامیابی قهرمان کم اثر فیلم (رضا عطاران) را با شابلون «مظلومیت و دلسوزی
کاراکتر» به اشک های بیننده در انتهای فیلم پیوند بزند؛ همان جایی که اشک های مادر
بزرگ برش می خورند به نقاط سفید گرافیکی تیتراژ که از بالای کادر می سرند توی قاب.
قرار است از پیچیدگی های روایی و ظهور خرده داستان های موازی در طول روایت پرهیز
کند و ساز و کار خود را بر روایتی خطی بنا نهد.
قرار است یک داستان کم کاراکتر ساده و ملموس را با چاشنی فرهنگ “بخشش، از خودگذشتگی
و عطوفت” ایرانی همراه کند و در این راه نیز شعار ندهد.
اما افسوس که هیچ یک از این قرارها را بهروز شعیبی برقرار نمی کند و فیلم خطی کم
افت و خیزی را روانه پرده می کند که حتی به یک ملودرام خوب در حد و اندازه ی
ملودرام های این سال های سینمای ایران نیز بدل نمی شود.
مشکل بزرگ دهلیز از جایی آغاز می شود که احمدرضا شعیبی می کوشد فیلم «شیکی» بسازد.
و همین وسواس در «شیک» شدن فیلم، دست او را بر دوربین آزاد و رها و تدوین ساده و
صحنه پردازی سلیس – چیزهایی که این فیلم به آن ها بشدت نیاز داشت – می بندد.
تلاش فیلمساز در این فیلم معطوف صحنه پردازی انتزاعی زندان است: نماهای اتاق ملاقات
بی اندازه انتزاعی اند و در قواره این فیلم نمی گنجند. نورپردازی های اسپات، عمق
میدان های کم، شارپنس های بی نظیر و تاکید بر بخشی از اندام کاراکتر ها در تاریک
روشن سلول ها قطعا به درد فیلمی دراماتیک می خورد که در آن زندان را فضایی مرموز،
موهوم و هر لحظه آماده یک کنش و اتفاق تصویر کند، نه فیلمی که آقا معلم مهربانش
مظلومانه در زندان افتاده است و اتفاقا شخصیتش هیچ پیچیدگی خاصی ندارد و اگر تمام
فصل های زندان را در این فیلم روی هم بگذارید، رمزآمیزترین اکت اش تراشیدن اسب چوبی
توسط معلم زندانی است.
فیلم درگیر این فضاسازی بیهوده است و اصرار دارد که توانایی فیلمبردار بسیار خوبش
(مهدی جعفری) را با نورهای بسیار کم و ترکیب های بسیار زیبا به رخ بکشد، غافل از
اینکه این زندان شیک و آراسته که از همه جایش آرامش می بارد و همه عوامل زندان نیز
همکاری اغراق آمیزی با کاراکتر زندانی داستان دارند، جای چندان بدی برای اقامت این
کاراکتر به نظر نمی آید. ای کاش فیلمساز به جای این امر، به ایجاد فضای سمبلیک
عاطفی در خانه شخصیت های فیلم فکر می کرد، چرا که بار عاطفی که در رجعت مرد زندانی
به خانه اش انتظار می رود، در پلان های مربوط به خانه ایجاد نشده است و فیلمساز در
ایجاد این فضا سردرگم نشان می دهد.
نکته دیگر که یکی از چالش های دو سال اخیر سینمای ایران است: شخصیت فیلسوفانه،
متعقل، و موقر بخشیدن به کودکان در این فیلم هاست. دیالوگ ها – بهتر است بگویم نطق
ها – ی پر طمطراق در دهان کودکان گذاشتن و حل یکباره همه مشکلات فیلم توسط کودک
آگاه خردمند!
قطعا چنین پرداختی در فیلمنامه، نمره این فیلم را بسیار پایین می آورد، بخصوص آنکه
در پلان های انتهایی، کودک، فرشته نجات پدر – و البته حل گرهی که تماشاگر نود دقیقه
همراه آن بوده است – می شود و ایستاده رو به مادربزرگ – و در حقیقت رو به دوربین و
تماشاگران – بیانیه ای را قرائت می کند.
به این ها اضافه کنید روند تحول پسرک را که با هدیه اسب چوبی آغاز می شود و یکباره
به نگرشی ژرف در او می انجامد، به شکلی که پسرک عاشق تمام و کمال پدر می شود. چنین
پرداختی از جنس داستان کوتاه و فیلم کوتاه است نه اثر بلند سینمایی که موظف است
روابط بین شخصیت ها را با وسواس و طمانینه بیان کند.
از دیگر کم دقتی های فیلم باید به برخورد غیر واقعی زن –هانیه توسلی- با دستگاه
تراش شیشه عینک اشاره کرد و برایم عجیب است که چگونه یک گروه فیلمسازی در این حد و
اندازه از تحقیقی ساده درباره عملکرد این دستگاه ابتدایی تراش شیشه امتناع کرده
اند؛ در پلانی از فیلم، زن شیشه عینک را به طور کامل به سمباده دستگاه می چسباند،
در حالیکه فضای دورتادور این شیشه ی گرد تا نزدیکی فریم عینک قبل از تراش، باید با
گازانبر تراشیده شود و سپس سمباده به کار آید.
خلاصه آن که دهلیز بهروزشعیبی همه کلیشه های یک فیلم بد را یک جا با خود به همراه
دارد، بخصوص آنکه در چند دقیقه آغازین فیلم، دستش رو می شود و پایان روایتش را
کاملا قابل پیش بینی می کند؛ و این بدترین دردی است که یک ملودرام دهه نودی در
سینمای ایران می تواند به آن دچار شود.